پایاپایا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

تنها دلیل بودنم

10سال

همیشه فکر میکردم اون روز که برسه من چه حالی هستم ؟چه شکلی شدم ؟روزهام رو چه جوری میگذرونم ؟کجا زندگی میکنم ؟بچه دارم؟ پسره یا دختر؟ چه شکلیه؟ حالا اون روز رسیده خیلی منتظرش بودم میرم جلوی آینه به خودم نگاه میکنم تارهای سفید موهام خیلی بیشتر شده چند تا چروک ریز و درشت هم اطراف چشمام میبینم به نظرم یه کمی هم لاغر تر شدم همچنان سرکار میرم از اون موقع دو تا خونه عوض کردیم و...................یه دنیا چیزهای عادی و تکراری دیگه ولی یه چیز خیلی بزرگ عوض شده .اسمم!! اسم من انگار دیگه پگاه نیست ووووووووووووااااااای چقدر این اسم جدید رو دوست دارم و چقدر بهش افتخار میکنم اسمم شده مادر.... مادر پایا... مادر تو ........یه پسر شاد و شیطون که همه میگن ...
28 مرداد 1392

حال خوب من

حالم خوبه.نمیدونم چرا ولی این چند وقت احساس میکنم حال خوبی دارم.هیچ چیزی عوض نشده همه چیز زندگی سرجاش هست همونطور که بود ولی من حالم خوبه.همچنان من و تو به تنهایی و زاهدان رفتن و بعد از اون هم به هفته ای چند شب شیفت بودن بابا مهدی عادت داریم ولی خوبیم.خوبیم چون با همیم چون همدیگه رو داریم چون تمام زندگی من تویی و چه لذتی بالاتر از اینکه تمام زندگی رو هر لحظه بتونی توی آغوشت داشته باشی. خدایا شکرت بخاطر تمام زندگیم. حالم خوبه چون همه جای خونمون میشه آثار زندگی و بچگی و شیطنت رو دید.از جابجا کنده شدن کاغذ دیواری.از خط خطی شدن در. از تک شدن شمعدونهای جفت و از اینکه همیشه یه توپ پارچه ای و یه ماشین قرمز وسط خونه هست.همه اینها و خیلی چیزهای ...
1 مرداد 1392

دو سالگی

کاری که این روزها میکنم اسمش زندگی کردن نیست فقط و فقط عاشقی میکنم هر لحظه بیشتر از لحظه پیش .نفسی که میکشم هم از هوا نیست عطر تن تو من رو زنده نگه میداره و اینها حرف امروز و دیروز نیست الان دو ساله که دلیل بودنم تویی دوساله که لبریز از توام لبریز از عشق مادری و چقدر خوشبختم که مادرم که مادر توام. تویی که وجودت فقط پاکی و عشقه تویی که نگاه مهربونت و صدای دلنشینت منو تا آسمون میبره و اونجاست که میفهمم همه دنیای من تویی و بس و چه آرزویی کنم جز اینکه تا دنیا دنیاست تو باشی و منم مادرت باشم. عزیزم،امیدم،فرزند رویاهام،میوه دلم،ثمره عشقم دوساله شدنت هزار بار بر من و خودت مبارک باشه .بمونم و ببینم روزهای بالندگی و موفقیت رو. ...
9 تير 1392

مهربون

میدونی داری چه میکنی با من؟میدونی هر روز عاشق تر و دیوونه تر از پیش میشم؟ میدونی حتی با دیدنت هم اشک توی چشمام جمع میشه و دوست دارم تا آخر دنیا نماز شکر بخونم بخاطر داشتنت.آره میدونی .میدونم که میدونی. میدونی نفسم به نفسهات بسته است میدونی که انقدر مهربونی . این روزا احساس میکنم روی زمین نیستم احساس می کنم خونمون توی آسمون نزدیک خداست احساس میکنم خدا یه جوردیگه ای به من نگاه میکنه وووووووووواااااااااااااااااایییییییییییییی خدایا عاشقتم یعنی من انقدر بنده خوبی بودم که همچین نعمتی رو به من دادی؟ شکرت خدایا مکالماتمون با هم زیاد شده راجع به همه چیز با هم حرف میزنیم حتی نظر هم میدی قربونت برم.وقتی میریم بیرون ا...
26 خرداد 1392

قناری

عزیز دل مامان نمیدونم واسه ثبت این روزها و لحظه ها باید چکار کنم آخه من میخوام همشون رو داشته باشم میخوام همیشه هر لحظه این روزها یادم بمونه تک تکشون برام یه دنیاست. از آخرین باری که برات نوشتم خیلی گذشته .ماه پیش عروسی عمه سپیده بود که خدارو شکر بخوبی برگزار شد و به ما هم خیلی خوش گذشت شما هم که مثل همیشه راه رفتی و دل بردی . بعد از عروسی بابا مهدی رفت زاهدان و ایندفعه هم دوهفته موند مامان اینا هم رفتن شمال از اونجا هم رفتن خرم آباد و من و تو کلا تنها بودیم و مثل همیشه واسه اینکه حوصله مون سر نره مریض شدیم حسابی. اول تو سرما خوردی و منم که طاقت مریضی تورو ندارم بعد از تو افتادم.خلاصه خیلی خوش گذشت بابا مهدی هم که برگشت یک ر...
5 خرداد 1392

مو های پسرم

شیرین ترینم عزیزترینم چی بهت بگم چطوری صدات کنم چه جوری بهت بفهمونم که دلیل زندگی من و بابا تویی فقط تو. این روزها احساس میکنم خیلی بزرگ شدی حرف زدنت روزبروز کاملتر میشه و دلبریهات هم که هر روز بیشتر از دیروز. این روزها که هوا خوبه بعد از ظهرها میریم پارک و حسابی تخلیه انرژی میشی با بچه ها خیلی خوب رفتار میکنی و همش دنبال بچه های بزرگتر میری و صداشون میکنی نی نی بیاااااااااا دیروز چند تا پسر بچه شیطون توپت رو گرفته بودن و خودت رو بازی نمیدادن دنبالشون میرفتی و مظلومانه میگفتی نی نی نتن بوپ پایایه قربون این حرف زدنت برم من قناری کوچولوی من چندروز پیش داشتیم باهم بازی میکردیم یهو هرسی شدی و موهای منو کشیدی منم باهات قهر کردم ...
4 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

سلام جیگر گوشه من خدارو شکر بلاخره قسمت شد که من بیام و برات بنویسم انقدر این روزهای بعد از تعطیلی درگیر بودیم که نگو.اما خوب تموم شد و زندگی باز به روال عادی برگشت. سال 91 هم تموم شد و برامون یک مشت خاطره و یک مشت تجربه به جا گذاشت چیزهای زشت و زیبای زیادی دیدم و روزهای تلخ و شیرین زیادی هم داشتم اتفاقاتی افتاد که شاید اون زمان فکر میکردم بد بودند  اما الان میفهمم که چقدر خیر پشتشون بود خدای مهربونم ممنون که مثل همیشه کنارم بودی خیلی دوست دارم خدا و شکرت میکنم بابت همه نعمتهای زندگیم بابت پسر شیرین و سالمی که بهم دادی و همسر مهربون و همراهی که هیچوقت تنهام نگذاشته و خانواده ای که در هر شرایطی پشتیبان و تکیه گاه هستند...
21 فروردين 1392

چی بگم؟

هنوز استخونهام درد میکنه احساس میکنم له شدم چند وقت خیلی خیلی بدی رو پشت سر گزاشتیم و تو از همه یشتر اذیت شدی الهی بمیرم که مظلومانه تحمل کردی. فکر میکنم 20 روز پیش بود دقیق نمیدونم زمان از دستم در رفته خلاصه همون روز کذایی ساعت 7صبح توی خواب بالا آوردی خودت انقدر ترسیده بودی که من بیشتر نگران ترسیدنت بودم تا بالا آوردنت.فکر کردم چون شب قبلش غذای سنگین خوردی اینجوری شدی رفتیم مهد و بهشون گفتم که صبحانه بهت ندن ساعت 10 بهم زنگ زدن که 2 بار بالا آوردی و اسهال هم شدی بابا مهدی اومدت دنبالت و بردت دکتر یه مقدار دارو داد و ظهر که اومدم خونه یکم بهتر بودی ولی بعد از ظهر دوباره بالا آوردی وتب کردی واسهال شدید هم اضافه شد طوری که حتی آب هم نمیت...
13 اسفند 1391

از تو میگویم

سلام عزیز دلم ببخش که دیر شد ولی خیلی درگیر بودیم تا همین امشب که بابا مهدی رفت و ما دوباره تنها شدیم قربونت برم مامانی که داری بزرگ میشی و هر روز با یه کار جدید اشک توی چشم من میاری. طوطی کوچولوی من اینروزا همش در حال حرف زدنی و هر چیزی که ما بگیم رو به زبون خودت تکرار میکنی زبون اشاره هم بلدی و کارت رو راه میندازی وقتی میخوای کسی بغلت کنه دستت رو دراز میکنی و باز و بسته میکنی وقتی که کاری رو تا آخر انجام میدی دستات رو بهم میمالی یعنی تموم شد.از یک تا پنج رو میشماری طوری که دلم غش میره واسه اون انگشتهای کوچولو که بازشون میکنی. همه اعضای بدنت رو میشناسی و جاشون رو بلدی حلقه های هوشت رو کامل و بدون اشتباه میچینی و خودت دست میزنی واسه...
7 بهمن 1391

18 ماهگی

هوراااااااااااااااااااااااااااااااا ما دیگه واکسن نداریم. رفت تا 6 سالگی .خدارو شکر که تموم شد. جمعه به مناسبت 18 ماهه شدنت بردیمت سرزمین عجایب بیچاره بابا مهدی از پا افتاد ولی به تو خیلی خوش گذشت بعدش هم یه شام سه نفره خوردیم و یکم خرید کردیم و برگشتیم خونه.اما یکشنبه رفتیم واکسن بزنیم توی این 18 ماه هیچوقت موقع واکسن زدنت من توی اتاق نمیموندم اما اینبار به من گفتن بمونم.بابا مهدی تو رو توی بغلش نشوند و واکسن دستت رو زدن و فقط نگاه کردی و هیچی نگفتی ولی برای پا میخواستن روی تخت بخوابی که مقاومت کردی و نخوابیدی بابا مهدی خواهش کرد اجازه بدن تو بغلش بمونی اونها هم گفتن که من بیام و پاهات رو نگه دارم وووووووووووووااااااااااااااااییییییییی...
11 دی 1391