پایاپایا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

تنها دلیل بودنم

قناری

1392/3/5 11:50
نویسنده : پگاه
483 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دل مامان نمیدونم واسه ثبت این روزها و لحظه ها باید چکار کنم آخه من میخوام همشون رو داشته باشم میخوام همیشه هر لحظه این روزها یادم بمونه تک تکشون برام یه دنیاست.

از آخرین باری که برات نوشتم خیلی گذشته .ماه پیش عروسی عمه سپیده بود که خدارو شکر بخوبی برگزار شد و به ما هم خیلی خوش گذشت شما هم که مثل همیشه راه رفتی و دل بردی .

بعد از عروسی بابا مهدی رفت زاهدان و ایندفعه هم دوهفته موند مامان اینا هم رفتن شمال از اونجا هم رفتن خرم آباد و من و تو کلا تنها بودیم و مثل همیشه واسه اینکه حوصله مون سر نره مریض شدیم حسابی.

اول تو سرما خوردی و منم که طاقت مریضی تورو ندارم بعد از تو افتادم.خلاصه خیلی خوش گذشت

بابا مهدی هم که برگشت یک راست رفت بیمارستان و یک هفته تمام هرشب شیفت بود تــــــــــــااااااااااااااا چهار شنبه که چه خبر بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بله تولد مامانیییییییییییییییی .

مامان اینا همون روز بعد از ظههر رسیدن و اومدن خونه ما و یکم تولد بازی کردیم جالب اینجاست که وقتی همه واسه من تولد مبارک میخوندن تو سریع میگفتی تبلد پایایه.قربونت برم که منتظر تولدت هستی عزیز دلم.خلاصه تولد ما هم همین بود و بابا مهدی و مامانا هم منو خیلی شرمنده کردن.

از اون روز هم هر چند دقیقه میپرسی تبلد تموم دد؟(تولد تموم شد)

راستی خبر مهم اینکه مهد کودکت رو عوض کردم و بردمت یه مهد خیلی عالی نزدیک خونمون خدارو شکر تو هم خیلی دوستش داری و منم دیگه خیالم راحته.

دیگ از حرف زدنت نیدونم چی بگم انقدر که ماشاله از صبح تا شب حرف میزنی چیزی نیس که نتونی بگی البته به سبک خودت .

راستی ایندفعه که رفتیم دکتر حسابی باعث تعجب من شدی تا از در رفتیم تو با صدای بلند گفتی ننام دتر(سلام دکتر)دکتر هم کلی کیف کرد و بهت شکلات تعارف کرد یکی برداشتی و گفتی مسی (مرسی)تمام مدت معاینه هم اصلا گریه نکردی فقط با دقت و تعجب نگاه میکردی.

دیشب بهت میگم پایا بریم لالا کنیم؟ خیلی جدی بدون اینکه از کارت دست بکشی میگی نه حالا هوده(حالا زوده)

دنیایی داریم این روزا با هم دارم یکبار دیگه بچگی رو تجربه میکنم البته اینبار در نقش یه پسر بچه شاد و شیطون و پرانرژِی که بزرگترین لذتش اینه که پدرش از لبه سقف آویزونش کنه و قیافه وحشت زده مادرش رو ببینه و از ته دل بخنده و دستهاش رو ول کنه تا بیفته توی بغل باباش. عاشق این روزهام عاشق این لحظه هام عاشق همه چیز این زندگی هستم باورم نمیشه این روزها انقدر زود میگذرن و بجز خاطره چیز دیگه ای ازشون ندارم. خدایا کمکم کن خدایا کمک کن مادر خوبی باشم خدایا میخوام پسرم بعدا وقتی بیاد کودکیش میافته لبخند بزنه خدایا کمک کن براش مادری کنم خدایا..............

آخرین روز با موهای بقول بابا مهدی شعبون بی مخ

عاشق این فرهنگ تو ماشین نشستنت هستم که تا میشینی کفشهات رو درمیاری و پاهاتو جمع میکنی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

مامان یاشار
5 خرداد 92 23:46
اول از همه ایشالا که هردوتون دیگه خوب خوب شده باشین. دوم اینکه تولدت با تاخیر مبارک پگاه جون. ایشالا 120 سالگیت رو کنار همه عزیزانت جشن بگیری. جیگر یکی یدونه رو که اینقدر شیرین زبون شده. مطمئناً مامان خوبی هستی عزیزم و ایشالا که پایا جونم همیشه با لبخند یاد بچگیش میفته


ممنونم عزیز دلم
زهره
13 خرداد 92 0:12
اي جانم عزيزم منتظر تولدشه جيزي هم كه تا تولدش نمونده فقط ٢٥ روز
ماشالله خيلي هم بامزه شده عاشق حرف زدنشم من ماماني از حرفهاش بيشتر بنويس
بووووووسسسسسس


چشم عزیزم.دختر گلی رو ببوس
سمیرا مامان آنیتا
14 خرداد 92 11:21
حالا هوده
قربون شیرین زبونی بچه ها
موهاش هم خیلی نازه


ممنون خاله مهربون
پگاه مامان آرتین
18 خرداد 92 11:24
موهات همه جوره قشنگه عزیزم.مامان کم پیدایی.بیاپیشمون.ببوس این عسلو


چشم عزیزم من همیشه میام پیشتون