بدون عنوان
سلام جیگر گوشه من
خدارو شکر بلاخره قسمت شد که من بیام و برات بنویسم انقدر این روزهای بعد از تعطیلی درگیر بودیم که نگو.اما خوب تموم شد و زندگی باز به روال عادی برگشت.
سال 91 هم تموم شد و برامون یک مشت خاطره و یک مشت تجربه به جا گذاشت چیزهای زشت و زیبای زیادی دیدم و روزهای تلخ و شیرین زیادی هم داشتم اتفاقاتی افتاد که شاید اون زمان فکر میکردم بد بودند اما الان میفهمم که چقدر خیر پشتشون بود خدای مهربونم ممنون که مثل همیشه کنارم بودی خیلی دوست دارم خدا و شکرت میکنم بابت همه نعمتهای زندگیم بابت پسر شیرین و سالمی که بهم دادی و همسر مهربون و همراهی که هیچوقت تنهام نگذاشته و خانواده ای که در هر شرایطی پشتیبان و تکیه گاه هستند.
اما سال 92
بازهم خدارو شکر که سال جدید رو با شادی و سلامتی و درکنار هم شروع کردیم و مطمئنم که امسال از هر سال دیگه ای بهتر و پربارتر خواهد بود.آمین
سال تحویل امسال رو خونه خودمون بودیم یکی از بهترین سال تحویلهای عمر من بود در کنار یه کوچولوی شیطون و شاد که به هر ترفندی میخواست حواس ما رو پرت کنه و بره سراغ هفت سین. فدات بشم شیطون بلا. بعد از سال تحویل رفتیم خونه باباجون و فردا صبحش هم راه افتادیم به سمت شمال .ما رفتیم به سوی شهسوار و باباجون اینا هم رفتند نوشهر. ما هم چند روز پیش خانواده بابا مهدی موندیم و بعدش رفتیم نوشهر.بگذریم از اینکه شما چکار کردی در منزل پدربزرگ شمالی حسابی دلبری کردی براشون اونا هم به ما اجازه نمیدادن نگاه چپ بهت بکنیم.نمیتونم بگم چقدر بزرگ شدی و چقدر حرف زدنت پیشرفت کرده.تقریبا همه چی میگی و عین طوطی هرچیزی که میشنوی تکرار میکنی عاشق اون لهجه قشنگتم که نمیدنم کجاییه ولی خیلی خوشگله همه کلمات رو بخش دومشون رو محکم و با تشدید میگی .یه کار بامزه که جدیدا میکنی اینه که تا کار بدی میکنی و من میگم ای وای پایا.......... تو هم ادای من رو درمیاری و با عشوه میگی مهههههههههههدی میدونی که من بجز شکایت کردن به بابا کاری نمیکنم و باباهم بجز گفتن ای وای کاری نمیکنه خلاصه که مارو حسابی سرکار میذاری و ما هم خوشیم به این خوشیهای کوچیک تو.
انقدر با محبتی و انقدر قشنگ ابراز محبت میکنی که هیچکس دلش نمیاد بهت حرفی بزنه و همه رو حسابی جذب خودت میکنی وقتی بهت میگم مامانو بغل کن اون دستهای کوچولو رو دور گردنم میندازی و با همه زورت فشار میدی .واقعا هیچ جواهری میتونه از این گردنبند زیباتر باشه ؟راستی دیگه از عکس گرفتن فرار نمیکنی و وقتی بهت میگیم فیگور بگیر سریع روی زانوهات میشینی و سرت رو میدی جلو .نمیدونم از کجا یاد گرفتی اینو؟!
و خبر مهم اینکه روز 11 فروردین ساعت 36/9 شب برای آخرین بار می می خوردی و دیگه رسما از شیر گرفته شدی الیته بدون اینکه من تلاشی بکنم چون خودت دیگه درخواست نکردی و منم دیگه بهت اصرار نکردم البته بعد از سه روز اومدی سراغش و منم بهت گفتم می می رو پیشی برده از اون روز هروقت نگات بهش میوفته میگی می می . پیشی .بووووووووووووو
تو خیلی راحت با این قضیه کنار اومدی ولی من برام خیلی سخت بود خیلی گریه کردم و خیلی خیلی دلم برای اینکه اونجوری توی بغلم بگیرمت تنگ میشه شبا کنارت دراز میکشم تا خوابت ببره و تمام مدتی که داری باهام حرف میزنی و من هم حرفات رو تایید میکنم و پشتت رو ماساژ میدم به این فکر میکنم که چند وقت دیگه برای خوابیدنت به من احتیاجی نداری و با گفتن شب بخیر میری توی اتاقت و میخوابی اون موقع من چیکار کنم ؟ چجوری عادت کنم؟ چرا مامان انقدر زود داری بزرگ میشی؟