پایاپایا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه سن داره

تنها دلیل بودنم

بعد از چند وقت

سلام پسر خوشگلم .معذرت می خوام که انقدر تنبلی کردم بابت ننوشتن کارای جدیدت راستش این چند وقت انقدر درگیر بودم که اصلا وقت نمیشد بیام و بنویسم.ولی قول میدم از این به بعد زودتر بیام. این چند وقت بر این منوال گذشت: روز 22 فروردین ماه یه جشن کوچیک به مناسبت دندون های خوشگل آقا پایا با حضور چند تا از دوستان و فامیلها گرفتیم .خیلی خوش گذشت و پسرم مثل همیشه خیلی آقا و خوش اخلاق بود.همه مهمونها هم کلی شرمندمون کردن و برای پایا کلی کادوهای قشنگ آوردن.دست همگیشون درد نکنه.انشااله در اولین فرصت عکسهاشو میذارم .دیگه بقیه روزهامون انقدر تند و عادی گذشته که هیچی ازش یادم نمونده به جز اینکه پسر قشنگم از دیروز یعنی اول اردیبهشت درست یک هفته مونده به پا...
3 ارديبهشت 1391

اولین پست 91

خوب تعطیلات هم تموم شدو ما برگشتیم سر کار و زندگی.تعطیلات هم خوب بود و به ما با بودن پسری خیلی بیشتر خوش گذشت و خاطره انگیز شد.روز 28 اسفند ساعت تقریبا 5 بعد از ظهر ما به اتفاق عمه سپیده و عمو آرمان راهی شدیم به سمت شمال و شهر و دیار مهدی جون . جاده خیلی شلوغ بود و خیلی توی ترافیک موندیم ولی پسرم مثل همیشه آقا بود و با متانت تحمل کرد و اصلا به روی خودش نیاورد.ساعت 12 شب رسیدیم و فقط خوابیدیم فرداش هم به دیدار گذشت و ساعت 12 شب تازه یادمون افتاد که باید هفت سین بچینیم خلاصه تندو تند یه هفت سین چیدیم و خوابیدیم .صبح راس ساعت 40/8 دقیقه من بیدار شدم و و اولین چیزی که شنیدم آغاز سال 1391 بود مهدی جون و پایا رو بیدار کردم عیدرو بهم تبریک گفتیم و ...
16 فروردين 1391

آخرین پست 90

هفته گذشته خیلی هفته شلوغی بود و انقدر بدو بدو کردیم که نفهمیدیم چطوری هفته تموم شد.شب چهارشنبه سوری هم رفتیم خونه مامان اینا. توی کوچه شون یه آتیش بزرگ بود و موزیک و کلی آدم/ مهدی جون پایا رو برد نزدیک آتیش ولی انقدر از در و دیوار بمب میبارید که بچم ترسیدو شروع به جیغ زدن کرد ما هم از خیر آتیش گذشتیم و رفتیم خونه .آخر شب موقع برگشتن توی خلوتی خیابونا یه آتیش کوچولو پیدا کردیم و از روش پریدیم که اولین چهارشنبه سوری پایا هم مراسمش کامل انجام بشه. چهارشنبه شب عمه سپیده و عمو آرمان از شمال اومدن و قرار شد که روز یکشنبه با هم بریم شمال. پسر گل مامان هر روز شیرین تر میشه و هر روز مامانشو عاشق تر میکنه .عزیز دلم کاملا اجتماعیه و با غریبه ...
27 اسفند 1390

بازگشت به خانه

مهدی جون بالاخره اومد و ما برگشتیم خونه خودمون.توی دو هفته گذشته خیلی کارا کردیم.مثلا خونه تکونی تقریبا انجام شد و خریدهای عید هم بیشترش تموم شدالبته به لطف حراج بنتون. پایا جون ما هم این روزا کلی تغییر کرده و هر روز مارو متعجب میکنه حسابی باباییه و تا باباش رو میبینه چنان از ته دل می خنده و خودش رو لوس میکنه که قند توی دل باباش آب میشه.با روروئکش تمام خونه رو می چرخه و هرچیزی که دم دستش باشه رو پرت میکنه و با صدای افتادن و شکستن هم اصلا به روی خودش نمیاره ولی مهدی طفلک که عطسه میکنه آقا پایا میترسه و گریه میکنه.یه کار جدید هم یاد گرفته اینکه مثلا چشمک میزنه وقتی براش چشمک میزنیم اونم بینیش رو جمع میکنه و چشماش رو ریز میکنه.عسل مام...
15 اسفند 1390

این چند وقت

شنبه شب مهدی جون رفت زاهدان و من و پایا دوباره کوچ کردیم خونه مامان اینا اینبار برای دوهفته از وقتی اومدیم اینجا چون پایا شبها کنار من میخوابه صبح که می خوام برم اداره بیدار میشه و اولین کاری که میکنه اینه که به مامانش لبخند بزنه و من رو با چشم اشکی بفرسته برم.ولی بعد از ظهر به عشق دیدن همون لبخند نمی دونم چطوری به خونه میرسم. مامان میگه نزدیک اومدن من که میشه دیگه بی قراره و انگار همش منتظره الهی قربون اون مهربونیت برم عزیزدلم .پسرم وقتی که از در میام تو همون لبخند قشنگه رو بهم میزنه و با شدت دست و پاش رو تکون میده و وقتی بغلش میکنم سرش رو روی شونم میذاره و اون موقعست که من دلم میخواد دنیا همونجا وایسه و این لحظه تا ابد ادامه داشته باشه....
2 اسفند 1390

روزانه

پسر قشنگ مامان توی هفته ای که گذشت کلی پیشرفت کرده دیگه غلت زدنش حسابی حرفه ای شده،تقریبا بدون کمک میشینه و برای سینه خیز رفتن سخت در تلاشه.همچنان بسیار خوشرو و خوش خنده است و با لبخندهاش از همه دلبری میکنه.تمام روزهای من با پایا و فکر پایا پر شده حتی شبها هم فقط خواب پایا رو می بینم.هنوز باورم نمیشه که مادر شدم چه برسه به اینکه نزدیک هشت ماه گذشته.وقتی به صورت قشنگ و معصومش نگاه میکنم با خودم میگم یعنی این فرشته واقعا بچه منه؟ بعد احساس ترس میکنم که واقعا من لیاقت این نعمت عزیز رو دارم؟یعنی میتونم کاری کنم که به خودش و من افتخار بکنه؟ خدایا ممنونم خدایا به خاطر پسرم و همسرم ممنونم.خدایا لذت این روزها رو برای ما بیشترکن خدایا خودت نگهدا...
23 بهمن 1390

تاریخچه

من و مهربون ترین مرد دنیا سال 82بعد از 3 سال آشنایی و کلی سختی ازدواج کردیم سال 84 با همدیگه زیر یک سقف رفتیم و سال 90 پسر قشنگمون اومد و ما رو خوشبخت ترین و عاشق ترین پدر و مادر دنیا کرد.پسرم پایا روز هشتم تیر ماه ساعت 36/7 صبح در بیمارستان عرفان توسط خانم دکتر خوب و مهربون صفارزاده به دنیا اومد و تابستون رو سبزتر و قشنگتر کرد.الان هفت ماه از اون روز میگذره پسرم مردی شده برای خودش و هر روز من و باباش رو عاشق تر از روز قبل میکنه.میخوام از این به بعد روزانه های پسرم رو اینجا بنویسم تا خودم و خودش یادمون نره که چه عشقی میکردیم با هم این روزا. ...
12 بهمن 1390

سرآغاز

سلام پسر قشنگم امروز توی اداره هوس کردم که همزمان با پایان هفت ماهگیت برات وبلاگ درست کنم تا خاطراتت برای خودت و من ثبت بشه .قربونت برم عزیز دلم .زود با عکسات میام
10 بهمن 1390