10سال
همیشه فکر میکردم اون روز که برسه من چه حالی هستم ؟چه شکلی شدم ؟روزهام رو چه جوری میگذرونم ؟کجا زندگی میکنم ؟بچه دارم؟ پسره یا دختر؟ چه شکلیه؟
حالا اون روز رسیده خیلی منتظرش بودم میرم جلوی آینه به خودم نگاه میکنم تارهای سفید موهام خیلی بیشتر شده چند تا چروک ریز و درشت هم اطراف چشمام میبینم به نظرم یه کمی هم لاغر تر شدم همچنان سرکار میرم از اون موقع دو تا خونه عوض کردیم و...................یه دنیا چیزهای عادی و تکراری دیگه ولی یه چیز خیلی بزرگ عوض شده .اسمم!! اسم من انگار دیگه پگاه نیست ووووووووووووااااااای چقدر این اسم جدید رو دوست دارم و چقدر بهش افتخار میکنم اسمم شده مادر.... مادر پایا... مادر تو ........یه پسر شاد و شیطون که همه میگن صورتش درست شکل مادرش و شیطنت و مهربونی و صبوریش حتما مثل پدرش
پسری که به لطف وجودش و حضورش من و مهدی پدر و مادر شدیم و چقدر خوشبخت تر هستیم حالا که پدر و مادریم.
امروز ده سال از اون روز یعنی از روزی که با یه دنیا ترس و آرزو و امید دستهای همدیگه رو گرفتیم و به خونمون رفتیم میگذره نمیدونم اون روزها تصورم از ده سال آینده چطور بود ولی مطمئنم هیچ وقت چنین خوشبختی رو تصور نکرده بودم.
مهدی من. مرد مهربون من .مردی که هیچ وقت حتی برای یک دقیقه از بودن در کنارش پشیمون نشدم و هیچوقت اجازه نداد معنی تنهایی رو بفهمم حالا بعد از ده سال وقتی خوب بهش نگاه میکنم میبینم انگار خیلی بزرگتر به نظر میاد موهای سرش و وقتش و ساعتهای خونه بودنش کمتر شده ولی دل دریایی و بزرگش بزرگتر و مهربونتر و پخته تر...وحالا یک پدره .پدری که عاشقانه پسر رو دوست داره و همون ساعتهای کمی رو که خونه هست معنی خستگی رو نمیفهمه و همه دستورات پسرک رو اجرا میکنه.پدری که پسرش حتی با بردن اسمش هم لبخند عاشقانه میزنه و با تمام وجود میگه بابا
به هردو افتخار می کنم به خودم میبالم که پسری مثل پایا دارم و اینکه پسرم پدری مثل مهدی داره.خدایا شکرت به خاطر اینهمه خوشبختی