18 ماهگی
هوراااااااااااااااااااااااااااااااا ما دیگه واکسن نداریم. رفت تا 6 سالگی .خدارو شکر که تموم شد.
جمعه به مناسبت 18 ماهه شدنت بردیمت سرزمین عجایب بیچاره بابا مهدی از پا افتاد ولی به تو خیلی خوش گذشت بعدش هم یه شام سه نفره خوردیم و یکم خرید کردیم و برگشتیم خونه.اما یکشنبه رفتیم واکسن بزنیم توی این 18 ماه هیچوقت موقع واکسن زدنت من توی اتاق نمیموندم اما اینبار به من گفتن بمونم.بابا مهدی تو رو توی بغلش نشوند و واکسن دستت رو زدن و فقط نگاه کردی و هیچی نگفتی ولی برای پا میخواستن روی تخت بخوابی که مقاومت کردی و نخوابیدی بابا مهدی خواهش کرد اجازه بدن تو بغلش بمونی اونها هم گفتن که من بیام و پاهات رو نگه دارم وووووووووووووااااااااااااااااییییییییییییی چشمات رو دوختی به من و با نا باوری منو نگاه کردی انگار باورت نمیشد وقتی که من هستم همچین کاری باهات بکنن تازه منم کمکشون کنم.الهی بمیرم واسه اون نگاه مظلوم و اون ماما گفتنت.منو ببخش مامان ولی همش به خاطر خودته.
بعد از واکسن برگشتیم خونه و سپردمت به بابا و اومدم سرکار تا ظهر چند بار زنگ زدم خوب خوب بودی و بازی میکردی ولی از ظهر شروع شد.............. تب و بی حالی و درد.الهی بمیرم برات که نمیتونستی پاتو تکون بدی و درد میکشیدی قربونت بدم که دم نمیزدی و فقط با ناراحتی بهم نگاه میکردی.مامان فدای مهربونیات عزیز دلم.
خدارو شکر تموم شد و امروز خیلی بهتر بودی از بعد از ظهر دیگه تبت قطع شده و شدی همون پایای شیطون خودم.فدات بشم مامان خواهش میکنم همیشه سالم باش و شیطنت کن من عاشق شیطونیاتم 18 ماهه بهشتی من.