چی بگم؟
هنوز استخونهام درد میکنه احساس میکنم له شدم چند وقت خیلی خیلی بدی رو پشت سر گزاشتیم و تو از همه یشتر اذیت شدی الهی بمیرم که مظلومانه تحمل کردی.
فکر میکنم 20 روز پیش بود دقیق نمیدونم زمان از دستم در رفته خلاصه همون روز کذایی ساعت 7صبح توی خواب بالا آوردی خودت انقدر ترسیده بودی که من بیشتر نگران ترسیدنت بودم تا بالا آوردنت.فکر کردم چون شب قبلش غذای سنگین خوردی اینجوری شدی رفتیم مهد و بهشون گفتم که صبحانه بهت ندن ساعت 10 بهم زنگ زدن که 2 بار بالا آوردی و اسهال هم شدی بابا مهدی اومدت دنبالت و بردت دکتر یه مقدار دارو داد و ظهر که اومدم خونه یکم بهتر بودی ولی بعد از ظهر دوباره بالا آوردی وتب کردی واسهال شدید هم اضافه شد طوری که حتی آب هم نمیتونستی بخوری خلاصه همه اینها ما رو شبونه روانه بیمارستان کرد نتیجه بستری شدنت بود من موندم و تو توی بیمارستان البته رفتیم بیبمارستان بابا و اون طفلک هم برای اینکه پیش ما باشه یک هفته تمام هرشب شیفت گرفت و خانوادگی توی بیمارستان موندیم نمیخوام حتی مرور کنم اون روزهای تلخ رو نمیدونم چطور تحمل کردیم و لی بالاخره گذشت فکر میکنم شب ولنتاین بود که مرخص شدی بابا هم رفت بیرون و برات یه لپ تاپ کوچولو خرید و حسابی ذوق کردی بهش . از اون روز هم مهد نبردمت تا بهتر بشی مامانم و بابامهدی نوبتی نگهت داشتن دوهفته خونه بودی و حسابی سرحال شدی چند روز پیش دوباره آوردمت مهد بعداز ظهرش یک کم آبریزش بینی گرفتی که شربت بهت دادم شب توی خواب متوجه شدم که تب کردی دوباره تا صبح نخوابیدم و سعی کردم تبت رو پایین بیارم صبح روانه دکتر شدیم و دوباره روز از نو وقتی که دکتر گفت عفونت احساس کردم کمرم خم شد دیگه نمیتونستم تحمل کنم حرفهای دکتر رو نمیفهمیدم فقط اشک بود که از چشمم میومد که دکتر کلی بهم دلداری داد که نگران کننده نیست.ولی عذاب وجدان ولم نمیکنه نباید میبردمت مهد منو ببخش عزیزم خواهش میکنم منو ببخش که با تصمیمهای غلط باعث درد کشیدن تو میشم .همون روزی که تو تب کردی دایی پویان هم زنگ زد که هانا هم تب کرده و همون علائم تو رو داشت ولی دکتر گفته بود نیاز به بستری نیست و سعی کنید تبش رو پایین بیارید بابامهدی هم رفت و آزمایشهاشو انجام داد و گفت که خدارو شکر عفونت نیست رفته بودیم خونه مامان اینا تازه نشسته بودیم که دایی با گریه زنگ زد و گفت بدن هانا کبود شده و داره میلرزه نمیدونی چی بر ما گذشت و چجوری تا بیمارستان رسیدیم انقدر گریه کردم و خدارو صدا کردم که دیگه صدام درنمیومد ولی خدارو شکر بخیر گذشت و گفتن که تشنج نبوده و تب و لرز بوده و یک شب بیشتر بستری نبود.تو هم الان بهتری تبت قطع شده و اسهالت هم کمتر شده ولی من احساس میکنم هیچی ازم نمونده
اینم این چند وقت ما دعا میکنم این چند روز باقیمانده از سال هم بخیر بگذره و سال جدید سال خیلی بهتری برا همه باشه
این عکسها مال قبل از مریضیه از این چند روز عکس ندارم چون انقدر لاغر شدی که دلم نمیاد ازت عکس بندازم
ببین چقدر بابایی شدی تا بابا کنارت نخوابه خوابت نمیگیره تازه ببین چجوری چسبیدی بهش
راستی یکی از دوستهای خیلی عزیزم من رو به یه بازی دعوت کرده بود و قرار بود بگیم که چرا وبلاگمون رو دوست داریم
خوب من اینجا رو دوست دارم بخاطر اینکه اولا همه حرفهای نگفته رو میتونم اینجا بگم و دوما وقتی اینجا مینویسم احساس میکنم دیگه برای یه پسر کوچولوی شیطون حرف نمیزنم بلکه دارم با یه مرد جوون حرف میزنم که همه حرفها و کارهای مادرش رو میفهمه و میفهمه که چه عشقی بهش داره یعنی در واقع با نوشتن اینجا به آینده میرم و پسرم رو میبینم که بزرگ شده و داره اینجارو میخونه