پایاپایا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

تنها دلیل بودنم

قناری

عزیز دل مامان نمیدونم واسه ثبت این روزها و لحظه ها باید چکار کنم آخه من میخوام همشون رو داشته باشم میخوام همیشه هر لحظه این روزها یادم بمونه تک تکشون برام یه دنیاست. از آخرین باری که برات نوشتم خیلی گذشته .ماه پیش عروسی عمه سپیده بود که خدارو شکر بخوبی برگزار شد و به ما هم خیلی خوش گذشت شما هم که مثل همیشه راه رفتی و دل بردی . بعد از عروسی بابا مهدی رفت زاهدان و ایندفعه هم دوهفته موند مامان اینا هم رفتن شمال از اونجا هم رفتن خرم آباد و من و تو کلا تنها بودیم و مثل همیشه واسه اینکه حوصله مون سر نره مریض شدیم حسابی. اول تو سرما خوردی و منم که طاقت مریضی تورو ندارم بعد از تو افتادم.خلاصه خیلی خوش گذشت بابا مهدی هم که برگشت یک ر...
5 خرداد 1392

مو های پسرم

شیرین ترینم عزیزترینم چی بهت بگم چطوری صدات کنم چه جوری بهت بفهمونم که دلیل زندگی من و بابا تویی فقط تو. این روزها احساس میکنم خیلی بزرگ شدی حرف زدنت روزبروز کاملتر میشه و دلبریهات هم که هر روز بیشتر از دیروز. این روزها که هوا خوبه بعد از ظهرها میریم پارک و حسابی تخلیه انرژی میشی با بچه ها خیلی خوب رفتار میکنی و همش دنبال بچه های بزرگتر میری و صداشون میکنی نی نی بیاااااااااا دیروز چند تا پسر بچه شیطون توپت رو گرفته بودن و خودت رو بازی نمیدادن دنبالشون میرفتی و مظلومانه میگفتی نی نی نتن بوپ پایایه قربون این حرف زدنت برم من قناری کوچولوی من چندروز پیش داشتیم باهم بازی میکردیم یهو هرسی شدی و موهای منو کشیدی منم باهات قهر کردم ...
4 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

سلام جیگر گوشه من خدارو شکر بلاخره قسمت شد که من بیام و برات بنویسم انقدر این روزهای بعد از تعطیلی درگیر بودیم که نگو.اما خوب تموم شد و زندگی باز به روال عادی برگشت. سال 91 هم تموم شد و برامون یک مشت خاطره و یک مشت تجربه به جا گذاشت چیزهای زشت و زیبای زیادی دیدم و روزهای تلخ و شیرین زیادی هم داشتم اتفاقاتی افتاد که شاید اون زمان فکر میکردم بد بودند  اما الان میفهمم که چقدر خیر پشتشون بود خدای مهربونم ممنون که مثل همیشه کنارم بودی خیلی دوست دارم خدا و شکرت میکنم بابت همه نعمتهای زندگیم بابت پسر شیرین و سالمی که بهم دادی و همسر مهربون و همراهی که هیچوقت تنهام نگذاشته و خانواده ای که در هر شرایطی پشتیبان و تکیه گاه هستند...
21 فروردين 1392

چی بگم؟

هنوز استخونهام درد میکنه احساس میکنم له شدم چند وقت خیلی خیلی بدی رو پشت سر گزاشتیم و تو از همه یشتر اذیت شدی الهی بمیرم که مظلومانه تحمل کردی. فکر میکنم 20 روز پیش بود دقیق نمیدونم زمان از دستم در رفته خلاصه همون روز کذایی ساعت 7صبح توی خواب بالا آوردی خودت انقدر ترسیده بودی که من بیشتر نگران ترسیدنت بودم تا بالا آوردنت.فکر کردم چون شب قبلش غذای سنگین خوردی اینجوری شدی رفتیم مهد و بهشون گفتم که صبحانه بهت ندن ساعت 10 بهم زنگ زدن که 2 بار بالا آوردی و اسهال هم شدی بابا مهدی اومدت دنبالت و بردت دکتر یه مقدار دارو داد و ظهر که اومدم خونه یکم بهتر بودی ولی بعد از ظهر دوباره بالا آوردی وتب کردی واسهال شدید هم اضافه شد طوری که حتی آب هم نمیت...
13 اسفند 1391

از تو میگویم

سلام عزیز دلم ببخش که دیر شد ولی خیلی درگیر بودیم تا همین امشب که بابا مهدی رفت و ما دوباره تنها شدیم قربونت برم مامانی که داری بزرگ میشی و هر روز با یه کار جدید اشک توی چشم من میاری. طوطی کوچولوی من اینروزا همش در حال حرف زدنی و هر چیزی که ما بگیم رو به زبون خودت تکرار میکنی زبون اشاره هم بلدی و کارت رو راه میندازی وقتی میخوای کسی بغلت کنه دستت رو دراز میکنی و باز و بسته میکنی وقتی که کاری رو تا آخر انجام میدی دستات رو بهم میمالی یعنی تموم شد.از یک تا پنج رو میشماری طوری که دلم غش میره واسه اون انگشتهای کوچولو که بازشون میکنی. همه اعضای بدنت رو میشناسی و جاشون رو بلدی حلقه های هوشت رو کامل و بدون اشتباه میچینی و خودت دست میزنی واسه...
7 بهمن 1391

18 ماهگی

هوراااااااااااااااااااااااااااااااا ما دیگه واکسن نداریم. رفت تا 6 سالگی .خدارو شکر که تموم شد. جمعه به مناسبت 18 ماهه شدنت بردیمت سرزمین عجایب بیچاره بابا مهدی از پا افتاد ولی به تو خیلی خوش گذشت بعدش هم یه شام سه نفره خوردیم و یکم خرید کردیم و برگشتیم خونه.اما یکشنبه رفتیم واکسن بزنیم توی این 18 ماه هیچوقت موقع واکسن زدنت من توی اتاق نمیموندم اما اینبار به من گفتن بمونم.بابا مهدی تو رو توی بغلش نشوند و واکسن دستت رو زدن و فقط نگاه کردی و هیچی نگفتی ولی برای پا میخواستن روی تخت بخوابی که مقاومت کردی و نخوابیدی بابا مهدی خواهش کرد اجازه بدن تو بغلش بمونی اونها هم گفتن که من بیام و پاهات رو نگه دارم وووووووووووووااااااااااااااااییییییییی...
11 دی 1391

یلدا

دومین یلدای با تو بودن هم آمد و گذشت و من هنوز در عجبم از این روزهای گذشته!یعنی واقعا 18 ماه از روزی که اومدی گذشت؟خدایا چرا انقدر زود میگذره؟ من هنوز تشنه ام تشنه روزهای کودکیش. تشنه عطر تنش. تشنه وابستگیش.تشنه همه چیزی که الان هست.............. دومین یلدات مبارک همه زندگی من .این روزها که به دومین های زندگیت میرسیم یاد اولین هاش میافتم و به این فکر میکنم که چطور بدون تو روزهام رو سر میکردم و اون وقته که سرم بی اختیار میره سمت آسمون و با چشمهای اشکی بهش لبخند میزنم و از ته دلم ازش تشکر میکنم و هنوز نمیدونم در جواب کدوم کار نیکم تو رو بهم داد. شکرت خدا همیشه برای همه چیز.... امسال خونه خودمون بودیم و مهمون داشتیم تو هم حسابی با ...
4 دی 1391