غیبت موجه
انگار قسمت نیست که من زود بیام اینجا و بنویسم .همه چیز دست به دست هم میده که ما نیایم.
از اول که بخوام بگم اینه که پسری ما مریض شده بود بدجوری. روزای خیلی بدی رو گذروندم تنها بدون مهدی با یه بچه مریض که نگاه تبدارش تمام وجودم رو آتیش میکشید. چند شب توی بیمارستان و خونه تا صبح پاشویه میکردم و فقط اشک میریختم بدون اینکه کلمه ای حرف بزنم .وای حتی یاداوریش هم حالم رو بد میکنه.خدارو شکر گذشت و بعداز چند روز حالش خوب شد. بلافاصله بعد از مریضی پایا عروسی پسر دایی من بود که باز هم چند روز درگیر مراسمات اون بودیم. بلافاصله بعد از عروسی عمه سپیده پایا اومد خونمون برای خرید جهیزیه که بازهم چند روز در گیر اون بودیم. هفته پیش روز سه شنبه هم خیلی ناگهانی شوهر خاله عزیزم فوت کردن و هنوزم همه ما توی شوک این قضیه هستیم و زندگی هنوز حالت عادی به خودش نگرفته.
گذشته از این احوالات دیشب تولد من بود. شدیدا به یاد پارسال این موقع بودم.پارسال حامله بودم و تنها توی خونه.مهدی شیفت بود و مامان اینا هم جایی دعوت بودن. ساعت تقریبا 10 شب بود که زنگ زدن و وقتی در رو باز کردم دیدم مهدی و مامان اینا و پویان اینا(برادرم) با کیک و فشفشه روشن و گل پشت در ایستادن. اینقدر غافلگیر شده بودم که تا چند لحظه نمی دونستم باید چه عکس العملی نشون بدم.
دیشب اما هیچکس غافلگیرم نکرد.مهدی زاهدانه مامان اینا هم دل و دماغ این کارا رو ندارن و من مثل پارسال تنها توی خونه اما امسال یه موش کوچولوی شیطون هم پیشم هست که باعث میشه دیگه هیچ چیز دیگه ای نخوام . عزیزترین من این روزا هم خیلی شیرین شده هم حسابی شیطون .با شروع چهاردست و پا رفتن هم که دیگه حسابی کارم در اومده و حتی یک لحظه هم نمیشه تنهاش گذاشت فکر میکنم دندونهای بالا هم دارن درمیان چون هر چیزی رو با شدت به دندوناش میکشه.
باورم نمیشه زمان انقدر زود میگذره این روزا همش توی حال و هوای پارسالم هنوز باورم نمیشه که دیگه حامله نیستم چه برسه به این که یک ماه دیگه پسرم یکساله میشه.
خدایا همیشه به خاطر همه چیز ازت ممنون بودم. شکرت خدای مهربونم خودت مواظب همه عزیزام باش.