تولدم
و دیروز جایی در نزدیکی 3 ساله شدنت . در سومین سالی که حضور پرمهرت خانواده کوچکمان را 3 نفره کرده .من نیز 33 ساله شدم.چقدر تقابل این 3 ها را دوست دارم و خدا میداند که چقدر شاکرم.
این روزها حال عجیبی دارم مثل همیشه پرم از هوای تو اما انگار نفس کم میاورم .چه میکنی با دنیای ما مادر؟ بزرگ شدنت چرا انقدر پر شتاب است عزیز دلم؟
به یاد روزهای نوزادیت میافتم که ساعتها کنارت مینشستم تا نشانه های تغییر را کشف کنم و به پدرت مژده بزرگ شدنت را بدهم حتی به حرکات انگشتان و پلکهایت و صدای خنده و گریه ات دقت میکردم.
اما این روزها هرثانیه ای که میگذرد من فقط حسی مانند برق گرفتگی دارم و جا میمانم از این همه سرعت تو. تویی که اکنون نه یک کودک وابسته که بزرگ مردی هستی صاحب دل و دین و دنیای مادر.که هر روز یاد میگیریم در محضر وجودت راه و رسم مهربان بودن و صبوری کردن را .
این روزها حتی حرف زدنمان هم عوض شده و نه تنها من و پدرت که همه افراد دور و بر به شیوه تو صحبت میکنند قناری من.
مثلا:
چند وقت پیش کمی آبریزش بینی داشتی که اذیتت میکرد داشتم برایت قطره میریختم گفتی : مامان فک کنم مریض شدم
- الهی بمیرم برات مامان که مریض شدی
- خدا نکنه .تورج جون (دور از جون)
و از آن روز همه کسانی که میشناسیم به جای (دور از جون) از تورج جون استفاده میکنند
با پدرت در حال بازی هستی تو دکتری و داری بابا را معاینه میکنی بعد از معاینه میروی پشت میز و مشغول نوشتن نسخه میشوی کاغذ را به دست بابا میدهی و میگویی: این خدمت شما براتون قرص نبشتم وبعد از چند لحظه با عجله میگویی ای وای شربت یادم رفت یه لحظه خدمت شما رو بده تا بدویسم و دیگر همه به نسخه میگویند خدمت شما
و هزار هزار شکر زبانی دیگر که در حجم شلوغ زندگی گاه از یادمان میروند و فقط میدانیم که چقدر لذت برده ایم از شنیدنش.
عزیز امروز و هر روزم بمان و بدان که بودنت همه عادت ها و علت ها را شیرین تر میکند و زندگی هر روز بر ما لبخند میزند.