بدون عنوان
نمی دونم چی باید بهت بگم نمیدونم باید چی تعریف کنم نمی دونم چطور این یکسال گذشت من خواب بودم یا نه من بیدار بودم و بقیه دنیا خواب بودن آره من بیدار بودم من زنده بودم زنده تر از هر کس دیگه ای من هم متولد شدم من هم الان یکسالمه من یه مادر یک ساله ام
خدایا نمیدونم چطوری بگم شکر که بدونی چقدر شاکرم بابت این هدیه خدایا خیلی خیلی ممنونم.
عزیزترینم یکساله که عطر قشنگت مشام من رو پر کرده و هیچ گلی نمیتونه این عطر و طراوت رو به خونه ما بده. یک ساله که معنی خوشبختی برای ما عوض شده و فکر میکنم چطور قبل از تو هم فکر میکردم خوشبختم.یکساله که هوای من تویی دنیای من تویی دیروز و امروز و فردای من تویی
قشنگترینم نمیتونم بگم چقدر دوست دارم نمی تونم بگم چه کارها که دوست دارم برات بکنم و نمیدونم که میتونم یا نه. قدرتشو که میدونم دارم چون برای تو از پس هر کاری برمیام ولی فرصتشو............ ان شاله دارم.
عزیز دلم پارسال این موقع نمی دونی چه حالی داشتم برعکس همه که میگن استرس داشتن من چنان آرامشی داشتم که هیچ چیز نمی تونست بهمش بزنه .شب تا ساعت یک یا دو داشتم وسایلت رو جمع میکردم یعنی داشتم خودم رو سرگرم میکردم چون ساکت رو یک ماه بود که بسته بودم. بابا داشت ازم فیلم میگرفت و توی اتاقت نشسته بودیم و باهات حرف میزدیم یادمه ازت خواستم سالم و تپل بیای بیرون صبح زود فکر کنم ساعت 5 بود که بیدارشدیم و با باباجون و مامان جون رفتیم به سمت بیمارستان عرفان بعد از اینکه بابامهدی کارای پذیرش رو انجام داد من رفتم قسمت زایمان اونجا مامانای دیگه ای هم بودن که منتظر دکترهاشون بودن همه فقط همدیگه رو نگاه میکردیم بعد از اینکه کارهای اولیه انجام شد دکتر خوب و مهربونم خانم صفارزاده اومد و منو با خودش برد به سمت اتاق عمل توی راه همش باهام حرف میزد که من استرسم کم بشه ولی من اصلا استرس نداشتم و دوست داشتم باهام حرف نزنه چون داشتم دعا میکردم و با خدا حرف میزدم دم در اتاق که رسیدیم خانم دکتر گفت میدونستی اتاق عمل شماره 7 رو به ما دادن خو شحال باش این پسر خیلی خوش قدمه از همین الان معلومه چون 7 عدد خوش یمنیه . خلاصه ما رفتیم توی اتاق و دکتر بیهوشی اومد و با من کلی حرف زدو بعد از چند دقیقه گفت یه نفس عمیق بکش و بعدش........دیگه هیچی نبود. یه صداهایی توی گوشم میومد یه نفر داشت اسمم رو صدامیکرد به زور چشمهام رو باز کردم فقط سایه میدیدم یه نفر داشت میگفت پگاه ببینش پگاه بوسش کن فقط یادمه که یه چیزی رو بوسیدم و بعد دوباره هیچی یادم نیست تا وقتی که از ریکاوری اومدم بیرون اولین نفر مهدی رو دیدم که خم شد و صورتمو بوسید بعد مامانم و بعد بقیه توی آسانسور مهدی کنارم وایساده بود بهش گفتم دیدیش گفت آره گفتم خوب بود گفت خوبه ولی خیلی زشته خندیدم و خوابم برد.وقتی رفتیم توی اتاق دیگه هوشیار بودم و منتظر. هیچی نمی گفتم هیچ صدایی رو نمیخواستم بشنوم گوشم رو تیز کرده بودم واسه شنیدن یه صدای دیگه که داشت از راهرو میومد .صدای اون چرخها قشنگترین صدا بود برام . خانم پرستار اومد تو و گفت سلام مامان من اومدم و بعد عزیزترین موجود دنیا با یه صورت معصوم و کله کچل و دماغی که روش پر از جوش بود اومد توی بغل من و من فقط نگاه میکردم به صورتش و زیر گردنش رو با تمام وجودم بو کردم که باورم بشه بیدارم . بلاخره بغلش کردم. از اون روز به بعد رنگ دنیا عوض شده تابستون قشنگترین فصل خدا شده و تیر ماه شده نقطه عطف سال .
عزیز دلم ان شاله هزار ساله باشی ان شاله هرچه خوبی توی دنیا هست مال تو باشه و به همه آرزوهات برسی چون تو همه آرزوی منی.
خدایای خوبم شکرت هزار بار شکرت .به تو میسپارمش چون میدونم تو هم مثل من دوستش داری.