این چند وقت
شنبه شب مهدی جون رفت زاهدان و من و پایا دوباره کوچ کردیم خونه مامان اینا اینبار برای دوهفته از وقتی اومدیم اینجا چون پایا شبها کنار من میخوابه صبح که می خوام برم اداره بیدار میشه و اولین کاری که میکنه اینه که به مامانش لبخند بزنه و من رو با چشم اشکی بفرسته برم.ولی بعد از ظهر به عشق دیدن همون لبخند نمی دونم چطوری به خونه میرسم. مامان میگه نزدیک اومدن من که میشه دیگه بی قراره و انگار همش منتظره الهی قربون اون مهربونیت برم عزیزدلم .پسرم وقتی که از در میام تو همون لبخند قشنگه رو بهم میزنه و با شدت دست و پاش رو تکون میده و وقتی بغلش میکنم سرش رو روی شونم میذاره و اون موقعست که من دلم میخواد دنیا همونجا وایسه و این لحظه تا ابد ادامه داشته باشه.
عزیز دل مامان هنوز نه چهار دست و پا میره نه سینه خیز و نه خبری از دندوناش هست ولی خیلی هوشیارتر شده و دقیقا" همه چیزرو متوجه میشه و نسبت به همه کارای ما عکس العمل نشون میده.اگه خدا بخواد قراره مهدی جون که برگشت بریم آتلیه و چندتا عکس از پایا بگیریم .حالا که دیگه میتونه بشینه فکر میکنم عکس انداختن ازش راحت تر باشه.
قناری کوچولوی خونه ما این روزا همش در حال آواز خوندنه و بعضی وقتا انقدر حس میگیره و صداش رو بالا میبره که خودش به سرفه میافته.قشنگترین ترانه دنیا واسه من و مهدی همین آوازیه که پایا میخونه و صداش تا هفت تا خونه اونور تر هم میره.خدایا شکرت به خاطر این نعمت عزیز .خدایا خودت حافظش باش.