آخر سال
بهمن ماه ،ماه خوبی برای ما نبود روزهای سختی را پشت سر گذاشتیم .پدرت آخرین و طولانی ترین مسافرتش به زاهدان را داشت و ما یک ماه تنها ماندیم و دلتنگ وآن اتفاق همان که دو ماه نگرانش بودیم همان که در همه دعاهایمان خواستیم که نیافتد و افتاد.شادی خاله فرشته از آغوشش پر کشید و رفت و خاله ام چه فرشته وار پس از هجده سال رنج و صبوری باز هم صبوری میکند.خدایا حکمتت را شکر.
پس از آن روزهای سیاه و سخت و پس از بازگشت از شهر مادری و نشستن به انتظار بازگشت پدر اینبار برف هم مزید بر علت شد تا دلتنگ تر باشیم و تنها تر.پرواز پدر 4 روز عقب تر بیافتد و در آخر رنج سفر 28 ساعته با قطار را تحمل کند و خود را به خانه برساند.وپس از دو هفته مداوم شیفت دادن در بیمارستان ما حالا یک خانواده ایم.
روزهای اسفند نمیدانم چرا همیشه انقدر شتابزده میایند و میروند و با اینکه همیشه عجله داریم باز هم به موقع به کارها نمیرسیم.و وسط این آشفته بازار کار اداره و خانه تکانی و خرید و هزار کار نکرده دیگر پسرکی است که انگار سرعت بزرگ شدنش با سرعت گذر روزهای من مسابقه گذاشته و هروز برایش چند روز است. پسرکی که آنقدر بزرگ شده که مادرش را دلداری بدهد و نوازش کند و در سکوت در آغوش بگیرد و وقتی اشکهایم را پاک می کنم و به رویش لبخند میزنم بگوید (الان بهتری؟) و انقدر بزرگ شده که در جشن نوروزی مهد کودک در گروه سرود بایستد و دست کوچکش را روی سینه آسمانیش بگذارد و سرود ای ایران بخواند.و نمیداند که مادرش می خواهد سینه خود را بشکافد و قلبش را بیرون بیاورد و بپرسد چه مرگش است که اینطور دیوانه وار می طپد.و اشکهایی که امان نمی دهند و موجب خنده سایرین حتی پدر میشوند.اما چه اهمیتی دارد مهم تویی که اینطور استوار ایستاده ای و چنین محکم میخوانی(ای ایران ای مرز پر گو گر..................)
خدا میداند که چقدر عاشقت هستم.خدایا شکر