30 ماهه من
همین دیروز حوالی ظهر،پشت کوهی از کارهای تلنبار شده اداری ام وقتی نگاهم به تقویم روی میز افتاد دلم لرزید.یادم افتاد که به وقت روز و ماه عاشقی ام،امروز 30 ماهه میشویم.
مرور کردم برای چند هزارمین بار آمدنت و بودنت را در این 30ماه و وای نیمدانی که چه حسی دارد به تو فکر کردن.نمیدانم شوق است یا اندوه.لذت است یا حسرت . هرچه هست...........هست وشکر میکنم بودنش را که بودنت را به رخ همه لحظه های هستی ام میکشد.
همین دیروز که 30 ماهه شدی بزرگ شدنت را به چشم مادرانه ام دیدم.در چند ساعتی که پدر مهمانمان است به خرید میرویم و به محض ورود سبد کوچکی برای خوت برمیداری و میگی: من از این بر خرید میکنم شما از اون بر.
راه میافتی و بین قفسه ها میری و بادقت انتخاب میکنی.یه بسته بیسکوییت برمیداری و به بسته اش نگاه میکنی طوری که باور میکنم داری میخونی.بعد سرجاش میگذاری و بسته دیگر را برمیداری.
سبد کوچکت نیمه پراست که به سراغم میایی و می پرسی: مامان ادازه میدی؟
-اجازه بدم چکار کنی پسرم؟
-پول آقارو بدم؟
-بله عزیزم برو پول آقا رو بده
با رعایت نوبت در صف می ایستی و آرام آرام به جلو میروی مرد صندوق دار انگشتان کوچکی را میبیند که بسه ای بیسکوییت را نگه داشته و صدایی بهشتی که میگوید:ببرما این پولش...
دورتر ایستاده ایم و نگاهت میکنیم.تمام وجودم لبخند است و محو تماشایت میگویم:بزرگ شده مهدی انگار همین امروز بزرگ شده.
به صورتش که نگاه میکنم حلقه اشکش را میبینم که لبخند پدرانه اش را عاشقانه تر کرده.
چه کرده ای با ما پسر......؟!
کاش بدانی چقدر به بودنت و داشتنت بر خود میبالیم و شکر میگوییم خالقی که ما را لایق چنین نعمتی گردانید.