پایاپایا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

تنها دلیل بودنم

بدون عنوان

نمی دونم چی باید بهت بگم نمیدونم باید چی تعریف کنم نمی دونم چطور این یکسال گذشت من خواب بودم یا نه من بیدار بودم و بقیه دنیا خواب بودن آره من بیدار بودم من زنده بودم زنده تر از هر کس دیگه ای من هم متولد شدم من هم الان یکسالمه من یه مادر یک ساله ام خدایا نمیدونم چطوری بگم شکر که بدونی چقدر شاکرم بابت این هدیه خدایا خیلی خیلی ممنونم. عزیزترینم یکساله که عطر قشنگت مشام من رو پر کرده و هیچ گلی نمیتونه این عطر و طراوت رو به خونه ما بده. یک ساله که معنی خوشبختی برای ما عوض شده و فکر میکنم چطور قبل از تو هم فکر میکردم خوشبختم.یکساله که هوای من تویی دنیای من تویی دیروز و امروز و فردای من تویی قشنگترینم نمیتونم بگم چقدر دوست دارم نمی تون...
7 تير 1391

کارمند کوچولو

ز ندگی مامان یک قدم دیگه در راه بزرگ شدن و مستقل شدن برداشت.پسرم از امروز با مامانش میاد اداره و با همدیگه برمیگردیم خونه.بله پسر ما هم مهد کودکی شد و امروز اولین روز ورودش به مهد بود.صبح ساعت 5/7 به زور بیدارش کردم و صبحانه خوردیم و پیش بسوی اداره.توی راه تا اداره خوابید و وقتی دم  در مهد رسیدیم بیدار شد. من گذاشتمش توی اتاقشون و اومدم. ولی نمیدونم چرا این عذاب وجدان ولم نمیکنه با اینکه مهد داخل اداره هست و تا الان دو بار رفتم و بهش سرزدم ولی باز یه حس خیلی بدی دارم.ولی پایا اونجا حسابی خوش میگذرونه و هر دفعه که رفتم در حال خندیدن بود ان شاله همیشه لبت خندون باشه عزیز دلم.بقیه اتفاقات این چند وقت هم از این قرار است که دندون سوم&nb...
30 خرداد 1391

غیبت موجه

انگار قسمت نیست که من زود بیام اینجا و بنویسم .همه چیز دست به دست هم میده که ما نیایم. از اول که بخوام بگم اینه که پسری ما مریض شده بود بدجوری. روزای خیلی بدی رو گذروندم تنها بدون مهدی با یه بچه مریض که نگاه تبدارش تمام وجودم رو آتیش میکشید. چند شب توی بیمارستان و خونه تا صبح پاشویه میکردم و فقط اشک میریختم بدون اینکه کلمه ای حرف بزنم .وای حتی یاداوریش هم حالم رو بد میکنه.خدارو شکر گذشت و بعداز چند روز حالش خوب شد. بلافاصله بعد از مریضی پایا عروسی پسر دایی من بود که باز هم چند روز درگیر مراسمات اون بودیم. بلافاصله بعد از عروسی عمه سپیده پایا اومد خونمون برای خرید جهیزیه که بازهم چند روز در گیر اون بودیم. هفته پیش روز سه شنبه هم خیلی ناگ...
2 خرداد 1391

بعد از چند وقت

سلام پسر خوشگلم .معذرت می خوام که انقدر تنبلی کردم بابت ننوشتن کارای جدیدت راستش این چند وقت انقدر درگیر بودم که اصلا وقت نمیشد بیام و بنویسم.ولی قول میدم از این به بعد زودتر بیام. این چند وقت بر این منوال گذشت: روز 22 فروردین ماه یه جشن کوچیک به مناسبت دندون های خوشگل آقا پایا با حضور چند تا از دوستان و فامیلها گرفتیم .خیلی خوش گذشت و پسرم مثل همیشه خیلی آقا و خوش اخلاق بود.همه مهمونها هم کلی شرمندمون کردن و برای پایا کلی کادوهای قشنگ آوردن.دست همگیشون درد نکنه.انشااله در اولین فرصت عکسهاشو میذارم .دیگه بقیه روزهامون انقدر تند و عادی گذشته که هیچی ازش یادم نمونده به جز اینکه پسر قشنگم از دیروز یعنی اول اردیبهشت درست یک هفته مونده به پا...
3 ارديبهشت 1391

اولین پست 91

خوب تعطیلات هم تموم شدو ما برگشتیم سر کار و زندگی.تعطیلات هم خوب بود و به ما با بودن پسری خیلی بیشتر خوش گذشت و خاطره انگیز شد.روز 28 اسفند ساعت تقریبا 5 بعد از ظهر ما به اتفاق عمه سپیده و عمو آرمان راهی شدیم به سمت شمال و شهر و دیار مهدی جون . جاده خیلی شلوغ بود و خیلی توی ترافیک موندیم ولی پسرم مثل همیشه آقا بود و با متانت تحمل کرد و اصلا به روی خودش نیاورد.ساعت 12 شب رسیدیم و فقط خوابیدیم فرداش هم به دیدار گذشت و ساعت 12 شب تازه یادمون افتاد که باید هفت سین بچینیم خلاصه تندو تند یه هفت سین چیدیم و خوابیدیم .صبح راس ساعت 40/8 دقیقه من بیدار شدم و و اولین چیزی که شنیدم آغاز سال 1391 بود مهدی جون و پایا رو بیدار کردم عیدرو بهم تبریک گفتیم و ...
16 فروردين 1391

آخرین پست 90

هفته گذشته خیلی هفته شلوغی بود و انقدر بدو بدو کردیم که نفهمیدیم چطوری هفته تموم شد.شب چهارشنبه سوری هم رفتیم خونه مامان اینا. توی کوچه شون یه آتیش بزرگ بود و موزیک و کلی آدم/ مهدی جون پایا رو برد نزدیک آتیش ولی انقدر از در و دیوار بمب میبارید که بچم ترسیدو شروع به جیغ زدن کرد ما هم از خیر آتیش گذشتیم و رفتیم خونه .آخر شب موقع برگشتن توی خلوتی خیابونا یه آتیش کوچولو پیدا کردیم و از روش پریدیم که اولین چهارشنبه سوری پایا هم مراسمش کامل انجام بشه. چهارشنبه شب عمه سپیده و عمو آرمان از شمال اومدن و قرار شد که روز یکشنبه با هم بریم شمال. پسر گل مامان هر روز شیرین تر میشه و هر روز مامانشو عاشق تر میکنه .عزیز دلم کاملا اجتماعیه و با غریبه ...
27 اسفند 1390

بازگشت به خانه

مهدی جون بالاخره اومد و ما برگشتیم خونه خودمون.توی دو هفته گذشته خیلی کارا کردیم.مثلا خونه تکونی تقریبا انجام شد و خریدهای عید هم بیشترش تموم شدالبته به لطف حراج بنتون. پایا جون ما هم این روزا کلی تغییر کرده و هر روز مارو متعجب میکنه حسابی باباییه و تا باباش رو میبینه چنان از ته دل می خنده و خودش رو لوس میکنه که قند توی دل باباش آب میشه.با روروئکش تمام خونه رو می چرخه و هرچیزی که دم دستش باشه رو پرت میکنه و با صدای افتادن و شکستن هم اصلا به روی خودش نمیاره ولی مهدی طفلک که عطسه میکنه آقا پایا میترسه و گریه میکنه.یه کار جدید هم یاد گرفته اینکه مثلا چشمک میزنه وقتی براش چشمک میزنیم اونم بینیش رو جمع میکنه و چشماش رو ریز میکنه.عسل مام...
15 اسفند 1390

این چند وقت

شنبه شب مهدی جون رفت زاهدان و من و پایا دوباره کوچ کردیم خونه مامان اینا اینبار برای دوهفته از وقتی اومدیم اینجا چون پایا شبها کنار من میخوابه صبح که می خوام برم اداره بیدار میشه و اولین کاری که میکنه اینه که به مامانش لبخند بزنه و من رو با چشم اشکی بفرسته برم.ولی بعد از ظهر به عشق دیدن همون لبخند نمی دونم چطوری به خونه میرسم. مامان میگه نزدیک اومدن من که میشه دیگه بی قراره و انگار همش منتظره الهی قربون اون مهربونیت برم عزیزدلم .پسرم وقتی که از در میام تو همون لبخند قشنگه رو بهم میزنه و با شدت دست و پاش رو تکون میده و وقتی بغلش میکنم سرش رو روی شونم میذاره و اون موقعست که من دلم میخواد دنیا همونجا وایسه و این لحظه تا ابد ادامه داشته باشه....
2 اسفند 1390

روزانه

پسر قشنگ مامان توی هفته ای که گذشت کلی پیشرفت کرده دیگه غلت زدنش حسابی حرفه ای شده،تقریبا بدون کمک میشینه و برای سینه خیز رفتن سخت در تلاشه.همچنان بسیار خوشرو و خوش خنده است و با لبخندهاش از همه دلبری میکنه.تمام روزهای من با پایا و فکر پایا پر شده حتی شبها هم فقط خواب پایا رو می بینم.هنوز باورم نمیشه که مادر شدم چه برسه به اینکه نزدیک هشت ماه گذشته.وقتی به صورت قشنگ و معصومش نگاه میکنم با خودم میگم یعنی این فرشته واقعا بچه منه؟ بعد احساس ترس میکنم که واقعا من لیاقت این نعمت عزیز رو دارم؟یعنی میتونم کاری کنم که به خودش و من افتخار بکنه؟ خدایا ممنونم خدایا به خاطر پسرم و همسرم ممنونم.خدایا لذت این روزها رو برای ما بیشترکن خدایا خودت نگهدا...
23 بهمن 1390