پایاپایا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

تنها دلیل بودنم

از تو میگویم

سلام عزیز دلم ببخش که دیر شد ولی خیلی درگیر بودیم تا همین امشب که بابا مهدی رفت و ما دوباره تنها شدیم قربونت برم مامانی که داری بزرگ میشی و هر روز با یه کار جدید اشک توی چشم من میاری. طوطی کوچولوی من اینروزا همش در حال حرف زدنی و هر چیزی که ما بگیم رو به زبون خودت تکرار میکنی زبون اشاره هم بلدی و کارت رو راه میندازی وقتی میخوای کسی بغلت کنه دستت رو دراز میکنی و باز و بسته میکنی وقتی که کاری رو تا آخر انجام میدی دستات رو بهم میمالی یعنی تموم شد.از یک تا پنج رو میشماری طوری که دلم غش میره واسه اون انگشتهای کوچولو که بازشون میکنی. همه اعضای بدنت رو میشناسی و جاشون رو بلدی حلقه های هوشت رو کامل و بدون اشتباه میچینی و خودت دست میزنی واسه...
7 بهمن 1391

18 ماهگی

هوراااااااااااااااااااااااااااااااا ما دیگه واکسن نداریم. رفت تا 6 سالگی .خدارو شکر که تموم شد. جمعه به مناسبت 18 ماهه شدنت بردیمت سرزمین عجایب بیچاره بابا مهدی از پا افتاد ولی به تو خیلی خوش گذشت بعدش هم یه شام سه نفره خوردیم و یکم خرید کردیم و برگشتیم خونه.اما یکشنبه رفتیم واکسن بزنیم توی این 18 ماه هیچوقت موقع واکسن زدنت من توی اتاق نمیموندم اما اینبار به من گفتن بمونم.بابا مهدی تو رو توی بغلش نشوند و واکسن دستت رو زدن و فقط نگاه کردی و هیچی نگفتی ولی برای پا میخواستن روی تخت بخوابی که مقاومت کردی و نخوابیدی بابا مهدی خواهش کرد اجازه بدن تو بغلش بمونی اونها هم گفتن که من بیام و پاهات رو نگه دارم وووووووووووووااااااااااااااااییییییییی...
11 دی 1391

یلدا

دومین یلدای با تو بودن هم آمد و گذشت و من هنوز در عجبم از این روزهای گذشته!یعنی واقعا 18 ماه از روزی که اومدی گذشت؟خدایا چرا انقدر زود میگذره؟ من هنوز تشنه ام تشنه روزهای کودکیش. تشنه عطر تنش. تشنه وابستگیش.تشنه همه چیزی که الان هست.............. دومین یلدات مبارک همه زندگی من .این روزها که به دومین های زندگیت میرسیم یاد اولین هاش میافتم و به این فکر میکنم که چطور بدون تو روزهام رو سر میکردم و اون وقته که سرم بی اختیار میره سمت آسمون و با چشمهای اشکی بهش لبخند میزنم و از ته دلم ازش تشکر میکنم و هنوز نمیدونم در جواب کدوم کار نیکم تو رو بهم داد. شکرت خدا همیشه برای همه چیز.... امسال خونه خودمون بودیم و مهمون داشتیم تو هم حسابی با ...
4 دی 1391

همدم من

چی بگم از این روزهامون ؟ از کجاش بگم برات؟ از مهربونیات از صبوریت از شیرینیت از شیطونیات؟ هر چی بگم کمه عزیز دلم. همدم تنهایی من هستی این روزهای دلتنگ.میبینی مادر بجای اینکه من تکیه گاه تو باشم تو پشت و پناه من شدی.خدارو شکر که تو رو دارم الهی مرد کوچیک خونه من همیشه سالم و سلامت باشه.بابا مهدی با کلی اشک و آه ایندفعه رفت و معلوم نیست تا کی برگرده امیدواریم تا شب یلدا برگرده هردوی ما دلتنگش هستیم خیلی زیاد.ولی تو هستی که دست منو میگیری و از طوفان توی دلم میکشی بیرون الهی فدات شم مهربون ترینم. چند روز پیش توی مهد کودک عکاس اومده بود که از نی نی ها عکس بندازه.وقتی نوبت تو شد خیلی آروم با شخصیت رفتی وایسادی سر جات ولی به محض اینکه 1.2...
20 آذر 1391

شیطونک

این روزها فکر میکنم همه همسایه ها هم به شنیدن صدای من عادت کردند از ساعت 4 که میایم خونه تا 9 شب که بخوابی فقط یه جمله رو تکرار میکنیم (دست نزن) قربونت برم که انقدر شیطون شدی دیگه حتی وقت نمیکنم غذا بخورم چه برسه به کارای دیگه گله نمیکنم عزیز دلم همیشه عاشق پسر بچه های شیطون بودم و با چیزهایی هم که از بچگی بابا مهدی میدونم و حتی همین الان!!!!!!!!!!شیطون بودن تو دور از ذهن نبود.من همه جوره عاشقتم عزیزترینم امیدوارم همیشه سلامت باشی و تا میتونی شیطنت کنی. هفته پیش رفته بودیم شمال بادایی جون و باباجون اینا به من و بابا مهدی خیلی خوش گذشت با اینکه اونجا جنابعالی سنگ تموم گذاشتی!شبها برای اینکه بخوابی من و بابا توفیق اجباری نصیبمون شد که بزا...
7 آبان 1391

روز تو

به عشق تو                 و به خاطر تو                                 روزهایم را به شب میرسانم                                                  &nb...
18 مهر 1391

باز هم دوری

را ه میری بند دلم (23/6/91).خدارو شکر که بالاخره به زمین افتخار دادی که خاک کف پات باشه.یک قدم دیگه برای مستقل شدن .خوشحالم از اینکه پیشرفت میکنی ولی مادر دلم میگیره از اینکه دیگه کمتر توی بغلم دارمت.آخ پایا چه کردی با من؟چه کردی که اینجوری هلاکت هستم که حتی بی فکر تو نفس هم نمی کشم. خدارو شکر که پیشمی خدارو شکر که عاشقتم و خدارو شکر به خاطر لحظه لحظه بودنت و به خاطر لحظه لحظه مادر بودنم بابا مهدی امروز رفت زاهدان بعد از سه ماه که پیشمون بود.چه کردی موقع رفتنش طوری که اشک اون هم دراومد.عزیز دلم این روزها تموم میشه میدونم که روزهای خوش ما همین نزدیکیها هستن و دارن یواش یواش به ما میرسن. دیشب تولد زن دایی بود و دایی ...
14 مهر 1391

پایا در قبرس

روز 9 شهریور ساعت 5 صبح پرواز کردیم به سمت قبرس البته فرودگاه بقدری شلوغ بود که فکر میکردیم حتما از پرواز جا میمونیم ولی بهر حال رسیدیم پایا کل پرواز رو خوابید و وقتی رسیدیم کاملا سرحال بود و بعد از صبحانه با بابا مهدی رفت استخر .پسرم توی هتل کوچیک ترین بچه بود و دل همه از مسافرها گرفته تا پرسنل هتل رو برده بود و کلی واسه خودش سالار بود خوشبختانه انقدر خوش مسافرت بود که ما اصلا احساس نکردیم بچه کوچیک همراهمون هست و از دیسکو گرفته تا کنسرت همه جا رفتیم. یه شب رفتیم کنسرت کنان که من خودم خیلی دوستش دارم مهدی جون پایا رو بغل کرده بود و داشت اون جلوها میگردوندش که یه دفعه کنان اومد و پایا رو از بغل مهدی گرفت و برد روی استیج وای جمعی...
4 مهر 1391

برگشتم

دیگه اصلا" نمیگم که ببخشید دیر اومدم و قول میدم از این به بعد زودتر بیام چون میترسم ایندفعه به سال بکشه نیومدنم.فقط انقدر بگم که اینترنت خونه قطع بود و سرکار هم اصلا وقت اومدن به نت رو نداشتم و مسافرت هم باعث شد که دیرکرد ایندفعه طولانی تر باشه. بگذریم بریم سر آنچه در این مدت گذشت تولد پسری روز 15 تیر ماه برگزار شد و خدارو شکر خیلی خوب بود با اینکه خیلی از کارهایی که میخواستم انجام بدم رو یادم رفت ولی باز خیلی خوب بود عزیز دل مامان هم از چند روز قبلش مریض شده بود و لب به هیچ چیز نمیزد ولی شب تولدش انقدر خوش اخلاق بود و پابه پای ما رقصید و خوش اخلاقی کرد که همه تعجب کرده بودند.شب خوبی بود و همه چیز خوب برگزار شد گروه موزیک هم عالی بود...
4 مهر 1391